در جستجوی خدا



پیامبری و درختی و جوانی در جوار هم بودند.

پیامبر نامش آشنا بود، و درخت نامش سرو

و جوان نامی نداشت. او شهیدی گمنام بود.

پیرزنی دوان دوان به سمتشان آمدوسراسیمه
...

خودش را روی مزار پیامبر انداخت(بی آنکه او را

بشناسد)و به زاری گفت:پسرم رااز تو می خواهم،

شفایش را.وبه شتاب،آبی روی سنگ شهید پاشید

(بی آنکه نامش را بداند)و به گریه گفت:پسرم را.وبه

چشم برهم زدنی دستمالی بر دست درخت بست

(بی آنکه بداند چرا) و به التماس گفت:شفایش را.

پیرزن با همان شتابی که آمده بود،رفت. اومی دانست

که فرصت چقدر اندک است.پیرزن در جستجوی استجابت

دعا می دوید.پیرزن دور شد و پیامبر و درخت وشهید

او رامی نگریستند.درخت به پیامب گفت:چقدر بی قرار

بود!دعایی کن ای پیامبر،پسرش را و شفایش را. و پیامبربه

شهید گفت:چقدر عاشق بود! دعایی کن ای شهید،پسرش

را و شفایش را. و هرسه به خدا گفتند:چقدر مادر بود!

اجابتی کن ای خدا،دعایمان را وپسرش را و شفایش را.

فردای آن روز پیکر پیرزنی را بر روی دستمی بردند.

مردم؛ با گامهایی شمرده، بی هیچ شتابی.و آن سوتر،

پسری آرام دستمالی را از دست درختی باز می کرد؛

سنگ قبر شهیدی را با گلاب می شست و پسر اما

نمی دانست چه کسی دستمال را بر دست درخت بسته

است ونمی دانست چرا سنگ شهید خیس است و

نمی دانست این جای پنج انگشتِ کیست که بر مزار پ

یامبر مانده است.پسر رفت و هرگز ندانست که درخت و

پیامبر و شهید برایش چه کرده اند.پسر رفت و هرگز

ندانست که مادرش برای شفایش تا کجاها دویده بود.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد